هدیه به مهاجر دختران افغانستانی
رویا
رویا هنوز عاطفه بودو بهار بود
درامتداد جادهء غم بی قرار بود
رویا که تازه آمده از راه های دور
بر آشیان ِ سوخته امیدوار بود
رویا غریبه بود که یک آشنا نداشت
با نیشخند مردم شهرش دچار بود
رویا تمام کودکیش را مرور کرد
گم گشته اش درخت بلند ِ چنار بود
تنها نبود گم شده اش آن درخت سبز
همبازیان کودکی اش بیشمار بود
رویا ندید روز خوشی درتمام عمر
اما هنوز عاطفه بود وبهار بود